زهرا جعفری
به گزارش نیم نگاه ایران؛ پسین آرامی است و آفتاب، بیصدا روی آجرهای فرسودهی دیوارهای اطراف میخزد. صدای کفشها بر سنگفرش بازار، تنها موسیقی همراه رهگذران است.، بنایی که تپش هنر و جانمایه فرهنگ در ان قد علم کرده، در این جا زمان مکث میکند، صداها نرم میشوند و رنگها به نجوا درمیآیند.
در نخستین گام، دستان پرمهر «پریاس» تو را به درون میکشد؛ بانویی هنرمند در سکوت، جهانی از نو میسازد با دست مایه خمیر و خیال. دستانش به جای آنکه بسازند، میبخشند؛ لبخند، امید و خاطره.
اما ناگهان… سوسکی صورتی با کفشهای پاشنهبلند از پشت ویترین بیرون میجهد! نه، خیال نمیبافی. اینجا بازار هنر است، جایی که موجودات خیالی، پیکرههای سرامیکی، نقاشیهای دیوانهوار و تلالؤ نور شاعرانه در کنار هم نفس میکشند. سوسک صورتی، نه نماد ترس و تیرگی، که دعوتی است به سفری متفاوت. به دنیایی که در آن، کودک درون تو مجال بازی دارد و قوانین دنیای واقعی برای لحظهای، بیاثر میشوند.
مریم شریفی| مجسمهساز: جستوجوی فرم در خلأ معنا
در مجسمههای مریم، زمان مکث میکند. ماده، از خواب بیدار میشود و فرم، در مرز میان رؤیا و واقعیت سر برمیآورد. او مجسمهسازی را همچون فلسفهای بصری مینگرد؛ تجربهای از سکوت، وزن، و جستوجوی معنا درون خلأ.
شریفی به خلق پیکرههایی دست میزند که حامل پرسشاند، نه پاسخ. آثار او از متریالهایی گاه متضاد ساخته شدهاند؛ اما آنچه آنها را به وحدت میرساند، روح جستوجوگر اوست که هر قطعه را به تأملی مجسم بدل میسازد.
درست در قلب این بازار، معماری هشتضلعی پستای مرکزی همچون نگینی درخشان میدرخشد. بنایی که نه تنها از نظر ساختار، که در معنا و حس، یادآور اصالتِ معماری ایرانی است؛ تلفیقی از تعادل و تقارن، وقار و روشنی. هشت ضلع که هر یک رو به یکی از حجرههای هنر گشوده شدهاند، گویی نمادیاند از جهات هشتگانهی زندگی، از ابعاد گوناگون روح انسان، از راههای متنوع رسیدن به حقیقت.
در این ساختار هندسیِ هوشمند، نور از بالای گنبد به لطافت فرو میریزد، نقشها را جان میدهد و رنگها را به رقص درمیآورد. دیوارهای آجری، قوسهای ظریف و ستونهایی که همچون خادمان خاموش ایستادهاند، در سکوت به تماشای آفرینش نشستهاند.
در حجرهی نزدیک به ورودی بازار بوی قدیمی فرش به مشام میرسد. نه آن بوی مغازههای لوکس، بلکه عطر خاک و پشم و دستان بافندهای که انگار در تار و پود هر گره، خاطرهای نهاده. نقشها، روایتاند: شکارگاه، اسب، سرو، یا کوچهباغی در فسا.
حسین گلبن| گُلیماژ، بافندهی اسطوره و ریشه
در تار و پود گُلیماژهای حسین گلبن، تاریخ و طبیعت، اسطوره و خاک، به زبانی باستانی سخن میگویند. او وارث دانشی فراموششده است؛ هنری که از دل دشتهای فارس برخاسته و با نقش و نخ، هویتی اصیل را زنده نگاه داشته است. گلبن، نه فقط بافندهی گلیم، که روایتگر یک فرهنگ زیسته است؛ فرهنگی که در آن نقشها سادگی ندارند، بلکه عمق دارند.
او رنگ را از خاک و گیاه میگیرد، طرح را از حافظهی قومی، و بافندگی را به آیینی تبدیل میکند که در آن، دستان انسان به تداومدهندهی رازهای زمین بدل میشود. آثارش، سندی بصری از حضور ایل، کوچ، باور، و زیبایی فراموششدهی زیست طبیعیاند.
حجرههای ظریفکاری با رباندوزیهای سنتی، جایی است که پارچه با نخ و روبان سخن میگوید؛ باغی از گل می آفرینند با دستهایی که سالها در تمنای زیبایی لرزیدهاند.
مهدی فولادفر| چوب، خاموشیِ پُرگفتوگوی طبیعت
مهدی فولادفر، نکته دانی است خاموش، که چوب را تفسیر میکند، نه صرفاً تراش. آثار او گواهیاند بر اینکه هنر، زمانی اصیل میشود که با ماده گفتوگو کند، نه بر آن سلطه یابد. چوب در نگاه فولادفر، زنده است؛ حامل عمر، رگه، خاطره و حتی رنج.
او با انتخاب بخشی از تنهی درخت، قصهای از زایش، ایستادگی و گذر زمان را روایت میکند. ساختار آثارش، بر مبنای تناسب طبیعی شکل میگیرد و نه تحمیل فرم. نتیجه، قطعههایی هستند که همچون آینه، ناپیدای طبیعت را نمایان میسازند؛ بیصدا، اما پرمغز.
در حجرههای خراطی و شیشهگری، چوب و بلور در سکوت به سخن درمیآیند. شیشههای رنگی با بوی خاص لعاب، چوبهایی که در پیچوتاب خطوط خراطی، از تنهی درخت به چیزی بدل شدهاند که بوی خاطره میدهد.
نگین نوابی| شیشهگر درخشش بیقرار نور
نگین نوابی با شیشه، جهان تازهای میآفریند؛ جهانی شفاف، لرزان، گاه شکننده و گاه نافذ. در هنر او، شیشه تنها مادهای تزئینی نیست، بلکه جوهری است برای ثبت لحظاتی از نور، تنهایی، خیال و حتی خاطره.
او با بهرهگیری از تکنیکهای دمیدن و شکلدهی دستی، فرمهایی پدید میآورد که در آنها نور اسیر نیست، بلکه آزادانه حرکت میکند. آثار نوابی، بازتابی است از رابطهی درونی انسان با جهان پیرامون؛ و شیشه، برای او آینهای است برای دیدار دوباره با خویش، در آستانهی لرزش نور و رنگ.
و سرانجام حجرههای نقاشی…
تابلوهایی که گاه کوچههای خاکخوردهی جنوب شیراز یا باغات آن را به تصویر میکشند، گاه چهرههایی غمگین با چشمهایی پُر از شعر و گاه ترکیبهای مدرن با ضرباهنگی از جسارت.
اینجا نقاشی نه زینت دیوار که سند زیستههای هنرمندان است.
مهسا روستا| گل و مرغ، باغی رازآمیز در دل کاغذ
مهسا روستا، بانویی است که با دستانش گلستانی میکارد بر برگهای خاموش کاغذ؛ گلستانی که نه حاصل تقلید، بلکه زاییدهی مراقبهای بصری و درونی است.
نگارگری در قاموس او، تنها بازنمایی گل و پرنده نیست، بلکه تفسیر عاشقانهای است از زیست عرفانی ایرانی؛ از لطافت حضور تا حجاب غیاب.
او با تکنیکی پالوده از مکتبهای کلاسیک و نگاهی ژرفاندیش معاصر، گلومرغ را از حاشیهی تزیین، به متن تجربهی معنوی بدل میسازد. آثارش، آرامآرام، همچون آواز بلبل در سحرگاه، جان بیننده را بیدار میکند و از نازکترین لایههای رنگ، اندیشهای متعالی را به تماشا میگذارد.
حسین ریحان| گرهچینی چوب، هندسهی حکمت ایرانی
در آثار حسین ریحان، چوب به زبان در میآید و طرحها، آیات ناگفتهی هندسهی اسلامی را زمزمه میکنند. او از واپسین حاملان گرهچینی سنتی است؛ هنری که در آن، ریاضیات و عرفان، عقل و دل، به وحدتی چشمنواز میرسند.
ریحان با احترامی ژرف به چوب، آن را نه مادهای خام، بلکه موجودی زنده و همنفس مینگرد. آثارش، سازههایی نیستند که فقط زینت فضا شوند، بلکه پنجرههایی هستند رو به نظم مقدس جهان. هر گره، نشانی است از نگاه ایرانی به هستی: وحدت در کثرت، زیبایی در نظم، و حقیقت در تکرار رازآلود.
در حجرهای دیگر، صدای برخورد قلم با فلز، نوای زرگری و مسگری است.
ظرفهایی از مس که با دقدقهی چکش، به نقوش خیالانگیز مزین شدهاند. حکاکیها نه زینت، که بیاناند؛ حکایتهایی خاموش از قرون.
مجید حمیدی| قلمزنی روی مس، شعر فلزات
مجید حمیدی بر مس نمینگارد، او آن را حک میکند؛ با چکشی که زمان را ضرب میگیرد و قلمی که خاطرهها را نقش میزند. در دستان او، قلمزنی دیگر یک فن نیست، بلکه بازآفرینی روح ایرانی در کالبد فلز است.
آثار مجید با الهام از نقوش شاهنامه، اسلیمیهای معماری و روایتهای بصری تمدن ایرانی، قطعههایی از حافظهی فلزی سرزمیناند. او مس را به سندی از هویت ملی بدل میسازد؛ فلزی گرم و صبور، که در برابر زوال، با ضرباهنگ هنر مقاومت میکند و میدرخشد.
بازار هنر شیراز، با معماری فاخر و محتوای نابش، فراتر از یک فضای تجاری است. اینجا مکانی است برای زیستن در زیبایی، مکانی برای به یاد آوردن آنچه در غوغای زمانه گم کردهایم: دستساز بودن جهان، آرامش کار دست، و ارزش بیبدیل هنری که از دل خاک، آتش و رنگ برمیخیزد.
و بالاخره در پیچوخم کوچهپسکوچههای بافت تاریخی شیراز، جایی میان دیوارهای خاموش و پنجرههای بسته، ناگهان صدایی بیصدا تو را میخواند…
آنجا، در پناه یک دیوار قدیمی، پریاس ایستاده است با پیکری زیبا و سر به بالا، انگار در حال شکفتن است، یا شاید در آستانهی پرواز. در گلبرگهایش، نشانی از یاسهای شیرازی هست، همانها که با کمترین نسیمی عطرافشان میشوند و در دستانش نشانی از پرندهای بیقرار، که از قفس ماده به آسمان معنا ره میگشاید.
پریاس؛ زادهی دستهایی است که کاغذ و آب را نجوا میکنند. هنرمند، این ماده را نه در هم میشکند، نه وادارش میکند؛ با او گفتوگو میکند، رامش نمیسازد، به آن آزادی میدهد.
و از دل این گفتوگو، پریاس بسان یک رویا زاده میشود.
اینجا، زایش هنر، طعنه به زیباییهای قراردادی میزند. پریاس زیباست، اما نه از آنگونه زیباییهایی که قاب شده و به دیوار میچسبند؛ زیباییاش در «شدن» است، در «باز بودن»، در دعوتکردن تو به پرسش، به سکوت، به درنگ.
اینجا، بازار است، اما نه بازاری برای چانهزدن یا سبک و سنگینکردن قیمت.
بازار هنر شیراز، بازاری است برای مکث. برای به یاد آوردن. برای تماشای چیزهایی که در دنیای بیرون فراموش کردهایم.
در هر حجره، رد دستانی است که کار کردهاند، اندیشیدهاند، دوست داشتهاند.
و این بازار، نه تنها برای فروش، که برای دیدن ساخته شده است.
در پایان مسیر، دوباره به پُستای مرکزی بازمیگردی؛ جایی که نور همچنان در گردش است، صداها نرم شدهاند، و تو دیگر همان آدمی نیستی که وارد شد؛ چرا که در بازار هنر، چیزی از تو بافته میشود نه با نخ، بلکه با رنگ، با فرم، با خاطره.
تلخ ترین پرسش
یکی از تلخترین پرسشهایی که از دل این بازار سر برمیآورد، این است: چرا شهری با این پیشینه و داشته های فرهنگی این چنین نسبت به هنرمندان خود سهلانگار و بی تفاوت است؟
سالهاست که نهادهای متولی فرهنگ و هنر، از جمله سازمان میراث فرهنگی، شهرداری و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، طرحهایی با عنوان حمایت از صنایع دستی و هنرهای سنتی کلید زدهاند؛ اما آنچه از زبان هنرمندان بازار هنر به گوش میرسد، حکایت از آن دارد که این حمایتها نهتنها فراتر از شعار و صفحه کاغذ نرفتهاند، بلکه در بیشتر موارد مقطعی، غیرپایدار و صرفاً تبلیغاتی بودهاند. در حقیقت، هیچ ساختار منسجم و پایدار اقتصادی برای تثبیت و گسترش «اقتصاد هنر» در این حوزه شکل نگرفته است.
بازار هنر، به جای آنکه به «مرکز زایش و تبادل هنری» و بستری برای رشد خلاقیت و اقتصاد مبتنی بر فرهنگ تبدیل شود، به گذری بدل شده که هنرمندان در آن تنها به عنوان ابزار و اهرمی برای رونق بخشی ظاهری این فضاها به کار گرفته میشوند؛ بیآنکه از جایگاه حقیقی و سرمایههای انسانی و هنری آنان به درستی پاسداری شود.
قراردادهای یکسویه و نامتناسب شرکت توسعه گردشگری، که یادآور تجربه شکستخورده مهستان است، نمونهای بارز از این بیتدبیری است. وعدهها و برنامههای اولیهای که قرار بود برای هنرمندان خانهای پایدار و مأمنی امن فراهم آورد، امروز به اجارهنشینیهای ناپایدار و سرگردانیهای مکرر بدل شده است.
آیا ظرفیت و توانمندی ساخت چنین بازارهای تخصصی و فرهنگی در کشور به پایان رسیده است؟ و چرا طرحهایی مانند «اجاره به شرط تملیک» که میتوانست راهکاری برای حفظ حقوق هنرمندان باشد، به فراموشی سپرده شدهاند؟
متأسفانه به نظر میرسد برخی مدیران و تصمیمگیرندگان هنوز سوداگری را با هنر و فرهنگ اشتباه گرفته و هنرمند را به کالایی مصرفی در بازیهای اقتصادی خود تنزل دادهاند؛ بازیای که نه تنها سرمایه انسانی و فرهنگی کشور را کنترل و مدیریت نمیکند، بلکه موجبات فرسودگی و ناکارآمدی بازار هنر را فراهم ساخته است.
پیشنهادهایی از دل هنر
هنرمندان خودشان، بهترین نسخهنویسان آینده این بازارند. آنها میگویند:
• این بازار باید توسط هیأتی از خود هنرمندان مدیریت شود.
• برنامههای فرهنگی مستمر، نمایشگاههای فصلی، ورکشاپهای آموزشی و همکاری با گردشگری داخلی و بینالمللی باید طراحی شود.
• بیمه، تسهیلات مالی و دسترسی به بازارهای ملی و جهانی باید در اولویت باشد.
• بازار هنر باید بهعنوان یک مرکز خلاقیت و نوآوری شهری، ثبت و تقویت شود.
و اما شیراز…
شیراز، اگر میخواهد پایتخت فرهنگ باقی بماند، باید هنر را به متن بازگرداند، نه در حاشیهی بروشورها و مراسم. هنرمندان این شهر، ذخیرهایاند که اگر امروز به آنها تکیه نشود، فردا جز افسوس چیزی برایمان نمیماند.
در بازار هنر، هنوز چکش حسین بر چوب مینشیند، قلم مهسا بر گلبرگ جاری است. اما این نفس، بدون اکسیژن سیاستهای فرهنگی پایدار، دیر یا زود بند میآید…
دیدگاهتان را بنویسید